Untitled Document
 
 
 
  2024 May 16

----

08/11/1445

----

27 ارديبهشت 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

 پيامبر صلى الله عليه و سلم فرموده است: "لا يقضين حکم بين اثنين و هو غضبان" (متفق عليه)، يعنى: "هيچ قاضي‌اي در حال عصبانيت بين دو نفر قضاوت نکند".

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

اسلام معاصر>اشخاص>کاریج رابرتسون، سابقا کاتولیک، کانادا:

شماره مقاله : 11109              تعداد مشاهده : 1092             تاریخ افزودن مقاله : 26/2/1394

کاریج رابرتسون، سابقا کاتولیک، کانادا:

 

نام من عبد الله الکنادی است متولد ونکور- کانادا.

خانواده ام که کاتولیک رومانیایی هستند تا به 12 سالگی مرا کاتولیک پرورش دادند، حالا 6 سال می شود که مسلمان هستم و می خواهم داستان مسلمان شدم را با شما در میان بگذارم.

فکر می کنم در هر داستانی بهتر است که از آغاز آن شروع کنیم.

در کودکی چون در یک مدرسه کاتولیک درس می خواندم در کنار سایر دروس، در مورد عقاید کاتولیکی هم آموزش می دیدیم. همیشه بهترین کلاسم موضوعات دینی بود و در تدریس کلیسا به طور علمی بسیار ماهر گردیدم.


 از کودکی از طرف پدر و مادرم به عنوان"پسری متفاوت" به سوی خدمت کلیسا سوق داده می شدم و این باعث خشنودی پدر بزرگ و مادر بزرگم می شد اما هر چه بیشتر در مورد دینم مطالعه می کرد، به همان اندازه سوالات زیادتری در موردش برایم خلق می گردید.

خاطره آن ازدوران کودکی هنوز هم به یاد است که از مادرم پرسیدم :" آیا مذهب ما صحیح ترین مذهب هست؟" جواب مادرم تا هنوزهم مانند آوازی درگوشم صدا میدهد: "کاریج! تمام مذاهب مسیحیت یکسان هستند، همه آنها خوب هستند." اما این برای من صحیح نبود، اگر تمامشان صحیح هستند پس چه دلیلی وجود دارد که فقط مذهب خودم را یاد بگیرم؟!


وقتی 12 ساله شدم مادر بزرگ مادری ام به سرطان مبتلا گردید و چند ماه بعد از جدالی دردناک با بیماری اط دنیا رفت.

به خاطر دارم که مرگ وی چگونه روی تمام زندگی ام تاثیر گذاشته بود. تصمیم گرفتم به خاطر جزا دادن خداوند بی دین شوم (اګر توانستید این چیز عجیب را توجیه کنید!) من یک پسر بچه عصبانی بودم، از تمام دنیا عصبانی بودم، از خودم و بدتر از همه اینکه حتی از خداوند هم عصبانی بودم.

 در اوایل نوجوانی در دبیرستان به خاطر تحت تاثیر قرار دادن دوستانم کوشش می کردم هر کاری را بکنم.


 دریافتم که به خاطر محافظت مدرسه دینی بسیاری از چیزها را که در مدارس عادی یاد گرفته می توانستم نیاموخته ام. پس پنهانی دوستانم را تحت فشار می گذاشتم تا چیز هایی که نمی دانم برایم یاد دهند. خیلی زود عادت قسم خوردن و مسخره کردن مردم ضعیف تر از خودم را پیدا کردم. 

هر چه کوشش می کردم که با محیط توافق کنم، نمی توانستم. تحت آزار و اذیت قرار می گرفتم و دخترها مسخره ام می کردند و این برای کودکی به سن من ویران کننده بود. در خود فرو رفته بودم چیزی که در روانشناسی به آن "قشر احساسی" می گویند.


نوجوانی ام با بدبختی و تنهایی همراه بود. والدین بیچاره ام کوشش می کردند با من حرف بزنند اما من با آنها با خشونت و بی ادبی رفتار می کردم.

 در تابستان 1996 از دبیرستان فارغ شدم و احساس می کردم که همه چیز باید بهتر شود چون اعتقاد داشتم که بدتر از این شده نمی تواند...!

  در یک مدرسه فنی محلی قبول شدم و تصمیم گرفتم که درسم را ادامه دهم تا شاید بتوانم پول خوبی بدست آورم و خوشبخت شوم.


در یک رستورانت فست فود نزدیک خانه ام کار گرفته تا هزینه تحصیلم را بپردازم. 

چند هفته قبل از شروع مدرسه از طرف دوستانم دعوت شدم که از خانه به جایی دیگر نقل مکان کنم.   در نظرم این حل مشکلات  بود! خانوده ام را فراموش خواهم نمود و تمام وقت را با دوستانم خواهم بود. یک شب به والدینم گفتم می خواهم آنها را ترک کنم به جایی دیگر بروم. آنها گفتن که من نمی توانم و برای این کار آمادگی ندارم و اجازه نخواهند داد..!

 هفده ساله و بسیار لج باز بودم، من در مقابل قسم خوردم و تا توانستم حرفهای بد و شیطانی گفتم که تا امروز از گفتن آنها پشیمان هستم.


با آزادی جدیدی که بدست اورده بودم احساس قدرت می کردم، فکر می کردم رها گردیده ام و می توانم به دنبال خواهشاتم بروم. با دوستانم به جایی دیگر رفتم و بعد از ان تا مدتی طولانی با والدینم حرفی نزدم.

زمانی که هم کار می کردم و هم درس می خواندم، دوستانم ماری جوانا را به من معرفی کردند و با اولین پک که به آن زدم عاشقش شدم!

از سر کار که برگشتم آن را کمی کشیدم تا راحت شوم و احساس آرامش کنم. به زودی بیشتر و بیشتر دود می کردم. تا اینکه آخر هفته آنقدر زیاد کشیده بود که دوشنبه شده بود و من حتی متوجه نشده بودم که وقت مدرسه است.


 با خود گفتم که چی می شود یک روز مدرسه نمی روم، دلشان که برایم تنگ نمی شود. بعد از آن دیگر به مدرسه نرفتم. بلاخره فهمیدم که چقدر راحت است که غذاها را از رستوران محل کار بدزدم و دود کنم، پس دیگر چه نیازی به مدرسه دارم؟

زندگی بسیار عالی داشتم و یا شاید هم این تصور من بود. در محل کارم به عنوان پسر بد ساکن گردیدم و دختر ها نیز بر خلاف اوقات مدرسه به من توجه می کردند.

سخت و سخت تر به مواد مخدرآلوده می شدم که الحمدلله از آن مصیبت نجات یافتم. عجیب این بود که اگر مست نمی بودم و یا دود نمی کشیدم احساس بد بختی می کردم. به خاطر اینکه خمار شیمیایی ام را حفظ کنم از دوستان و محل کارم دزدی می کردم.


به مردم دور و برم مشکوک شدم و تصور می کردم که پلیس درهر گوشه ای در تعقیبم است. کاملا شکسته شده بودم و نیاز به راه حلی داشتم، دانستم که دین کمکم خواهد کرد. 

یادم آمد که فیلمی در مورد جادوگری دیده بودم و فکر کردم شاید برایم مناسب تر باشد. دو کتاب در مورد پرستش جادو و طبیعت خریدم و دریافتم که آنها طرفدار مواد مخدر طبیعی هستند بنابرین دود کشیدن را ادامه دادم.

 بعضی مردم از من می پرسیدند که آیا به وجود خداوند عقیده دارم؟ و بحث عجیبی درباره این موضوع کردیم و تحت تاثیر آنها و یا شاید هم به طور مشخص جواب منفی دادم.

 

 در واقع من اصلا به وجود خداوند عقیده نداشتم و فقط به خداهایی که مانند خودم ناقص بودند باور داشتم.

با همه این اوصاف، یکی از دوستانم همیشه با من بود. او مانند تولد دوباره مسیحیت در من بود و دین مسیحیت را تبلیغ می کرد. اگر چه در هر فرصتی من عقایدش را مورد تمسخر قرار می دادم. تنها دوستی بود که هرگز مرا محاکمه نمی کرد به همین خاطر وقتی از من خواست تا همراهش به کمپ آخر هفته جوانان بروم پذیرفتم.

 انتظار هیچ چیزی را نداشتم، فکر می کردم با تمسخر انجیل حسابی خواهیم خندید.


 در بعد از ظهر روز دوم در ادیتوریم برنامه های زیادی داشتند. هر نوع موسیقی را در مدح خداوند نواختند، و شاهد گریستن پیر و جوان، زن و مرد به خاطر آمرزش بودم.

کاملا تکان خورده بودم، آهسته همراه با دیگران دعایی خواندم: "خدایا! می دانم که یک انسان وحشتناک بوده ام لطفا به من کمک کن، مرا ببخش و بگذار دوباره از ابتدا شروع کنم.

احساسات بر من غلبه کرد وجریان اشکی را بر گونه ام احساس کردم. در همان لحظه تصمیم گرفتم که عیسی مسیح را به عنوان تنها ناجی ام در آغوش بکشم.


دستانم را در هوا بلند کردم و رقصیدم. (بلی رقصیدم!) مسیحیان اطرافم در سکوت به من خیره گردیدند. کسی که همواره مردم را به خاطر اعتقاد به خداوند مسخره می کرد، حالا خودش می رقصد و خداوند را ستایش می کند.

از محفل به خانه بازگشتم و تمام مواد مخدر، نشئه آور و دخترها را کنار گذاشتم.

 سریعا به دوستانم گفتم که چگونه به مسیح نیاز دارند تا نجات یابند. ولی وقتی حرفم را رد کردند خیلی حیران شدم چون قبلا همیشه به حرفهایم توجه می کردند.

در آخر دوباره به سوی پدر و مادرم بازگشتم و آنها در مورد دلیل مسیحیت سوال پیچ کردم.


 از آنجا که آنها کاتولیک بودند، قبلا مسیحیت را قبول کرده بودند، ولی من فکر می کردم تنها پرستش مقدسات نمی تواند دلیل پذیرفتن دین مسیح باشد.

 دوباره تصمیم گرفتم که خانه را ترک کنم ولی این بار با شرایطی بهتر و کاری که پدربزرگم به خاطر بهبودم برایم می داد.

ابتدا در خانه جوانان مسیحی اقامت گزیدم جایی که نوجوانان از فشارهای خانواده دور می بودند و در مورد مسیحیت به آسانی بحث می کردند.

من نسبت به سایر پسر ها بزرگتر بودم وبه همین خاطر نسبت به سایرین زیادتر صحبت می کردم و کوشش می کردم که دیگران احساس راحتی کنند.


 با این وجود احساس می کردم که مانند یک جنایتکار هستم چون مشروب خوری و روابط نامشروع را دوباره شروع کرده بودم.

همیشه به نوجوانان می گفتم که مسیح آنها را دوست دارد درحالی که خودم شبها به مشروب خوری می رفتم.

 در همین وقتها یکی از دوستهای مسیحی ام می خواست با من مشاوره کند و مرا به راه راست هدایت نماید.

اولین ملاقاتم را با یک مسلمان تا به امروز به خاطر دارم. یکی از پسرها او را به خانه جوانان آورده بود.


 نام آن پسر بچه مسلمان بود، اسمش را فراموش کرده ام. پسری که او را آنجا آورده بود، دلیل می آورد و می گفت می خواهد کمک کند که این مسلمان مسیحی شود.

 با دلیل این پسر 14 ساله کاملا شگفت زده شده بودم. آرام و دوستانه بود! باور می کنید یا نه، او از خودش و اسلام در مقابل یک جین مسیحی که به او و اسلام توهین می کردند دفاع کرد، و ما بی حاصل دور انجیل هایمان چرخ می زدیم و عصبانی تر می شدیم.

 او فقط آنجا نشسته بود و به ما می گفت که در کنار خداوند سایرین را هم پرستش می کنیم و اینکه چگونه عشق در اسلام وجود دارد. او مثل غزالی در میان حلق کفتار بود ولی  در تمام آرام، دوستانه و محترم بود، و این ذهنم را نا آرام می کرد.

پسربچه مسلمان چند جلد از قرآن را روی طاقچه جا گذاشت و رفت، نمی دانم آن را فراموش کرد یا اینکه عمدا آن را رها کرد.

 به هر صورت شروع به خواندن آن کردم. وقتی دیدم نسبت به انجیل پر معنی تر است بسیار عصبانی شدم. آنرا روی مبل پرت کردم وبا قهر و غضب به طرفی قدم زدم.

بعد از خواندن قرآن شکی در مرکز ذهنم پدیدار شد، تمام کوششم را کردم تا پسر مسلمان را فراموش کنم و اوقاتم را با دوستانم در خانه جوانان به خوبی سپری کنم.


 جوانان گروه روز های یکشنبه به خاطر عبادت به کلیساهای مختلف می رفتند و شبهای شنبه را به عوض مشروبخانه در کلیسایی عظیم سپری می کردند.

 به خاطر دارم که در مراسمی که به نام "خوبی" یاد می شد شرکت کرده بودم، در آنجا بسیار به خداوند نزدیک شده بودم، می خواستم در قابل خداوند متواضع باشم و محبتم را به او نشان دهم.

 کاملا احساسی طبیعی داشتم و سجده کردم. مانند مسلمانی که در نمازهای روزانه اش خشوع می کند، سجده کردم، باز هم نمی دانستم که چه می کنم.

چیزی که می دانم این است که احساس بسیار خوبی داشتم ... احساس می کردم که این درست تر از هر چیزی دیگر است.

احساس پرهیزگازی و روحانیت می کردم، طبق معمول ادامه دادم ولی دوباره احساس کردم که همه چیز از بین می رود.

روحانی کلیسا همیشه می گفت ما باید اراده خویش را به خداوند تسلیم کنیم و من غیر از آن هیچ چیز دیگری نمی خواستم ولی نمی دانستم چطور! همیشه دعا می کردم: " خدایا! اراده مرا به سوی ارده خویش بگردان. مرا هدایت کن تا ارداه تو را دنبال کنم" و دعاهای دیگه، ولی تا آنوقت هیچ اتفاقی نیافتاده بود.


کم کم احساس می کردم که از کلیسا دورتر می شوم همانطوری که عقیده ام ضعیف تر می شد، و این همان زمانی بود که آن مردی که کمکم کرده بود به مسیحیت برگردم همرا ه با دوست نزدیک دیگرم به دوست دخترم که دو سال همراهش بودم تجاوز کردند و من در اطاقی دیگر آنقدر نوشیده بودم نمی فهمیدم جریان چیست، و نه قادر بودم کاری کنم.

 دو هفته بعد بر ملا شد که مردی که از خانه جوانان گریخته است به یکی از پسرها که دوست نزدیکم بود تجاوز کرده. 

دنیایم از هم پاشیده بود! دوستاهایم و کسانی که تصور می کردم پرهیزگارند و به خاطر بهشت تلاش می کنند، به من خیانت کرده بودند.

هیچ چیزی برای از دست دادن نداشتم، باری دیگر کاملا خالی شده بودم؛ مانند گذشته قدم می زدم اما کور و بی هدف، فقط کار می کردم، می خوابیدم و در پارتی ها شرکت می کردم.

بسیار زود رابطه من و دوست دخترم از هم  پاشید.

گناهان قهر و ناراحتی تمام زندگی ام را فرا گرفته بود، چطور خالقم اجازه داده می توانست که چنین اتفاقی برایم بیافتد؟ چقدر خودخواه بودم.


چند وقت بعد، مدیرم گفت که یک مسلمان قرار است با ما کار کند. او واقعا مذهبی بود و ما باید در نظرش شایسته تر باشیم.

درهمان لحظه اول شروع به دعوت کرد، و همه غیر از من گفتند که نمی خواهند چیزی در مورد اسلام بشنوند.

 روحم می گریست وحتی سرسختی ام هم نمی توانست مانع گریه ام شود. با هم شروع به کار کردیم و در مورد عقاید مان محترمانه بحث می کردیم.

از مسیحیت دست کشیده بودم اما وقتی او سوال پرسیدن را شروع کرد ایمانم بیدار شده و احساس کردم مثل یک صلیبی باید از عقایدم در برابر این مسلمان شیطان صفت دفاع کنم.

در واقع مشخصا این مسلمان آنقدر که من فکر می کردم هم شیطان صفت نبود، و حتی از من بهتر بود. هیچ وقت قسم نمی خورد، هیچ وقت قهر نمی شد و همیشه آرام مهربان و محترم بود.

 واقعا تحت تاثیرش قرار گرفته بودم و با خود تصمیم گرفتم که  او را یک مسیحی عالی می سازم.

ما با پرسیدن سوالات دینی جلو و عقب می رفتیم ولی با گذشت زمان فکر می کردم که شکست پذیر هستم.


در یک نقطه بسیار عصبانی می شدم ... از یک طرف سعی می کردم که او را متقاعد بسازم که مسیحیت حقیقت واقعی است و از طرف دیگر فکر می کردم این اوست که درست می گوید!

گیج شده بودم و نمی دانستم چی کنم؟، فقط می دانستم که باید ایمانم را تقویت کنم،  پس سوار ماشینم شدم و به طرف "خوبی" حرکت کردم.

احساس می کردم اگر به آنجا بروم و دعا کنم تمام احساسات و اعتقاداتم دوباره برمی گردند، و بعد از آن می توانم این مسلمان را به دینم ارتداد دهم.

 بلاخره به آنجا رسیدم و بعد ازآن همه سرعت زیاد و عجله در جاده، فهمیدم آنجا بسته شده!هیچ کس دیده نمی شد، دنبال جایی دیگر مشابه آن گشتم ولی چیزی پیدا نکردم، لذا دوباره به خانه بازگشتم.

کم کم به این نتیجه رسیدم که در تمام این مدت به یک سمت مشخص سوق داده می شوم. پس به خالقم دعا کردم و دعا کردم تا اراده ام را به او تسلیم کنم، احساس می کردم که دعاهایم مستجاب می شوند.

به خانه رفتم و روی تختم دراز کشیدم.


 در همان لحظه احساس کردم که هیچ وقت تا به آن اندازه به نماز خواندن ضرورت نداشته ام.

مسیح، خدا، بودا هر آنکس که هستی، مرا هدایت کن فقط به تو احتیاج دارم! کار های بد زیادی انجام داده ام و به کمک تو احتیاج دارم.

اگر مسیحیت درست است پس مرا قویتر بساز و اگر اسلام درست است مرا به طرف آن هدایت نما!

نماز خواندن را رها کردم و اشکها از چشمانم جاری گردید در حالی که روحم کاملا آرام شده بود و می دانستم استجابت دعایم چیست.

روز بعد سر کار رفتم و به آن برادر مسلمان گفتم: "چگونه با تو احوال پرسی کنم" او پرسید منظورت چیست؟ و من جواب دادم :" می خواهم مسلمان شوم." او به طرف من نگاه کرد و گفت: "الله اکبر" ما برای یک لحظه یکدیگر را در آغوش گرفتیم و سپس من به خاطر همه چیز از او تشکر کردم. و این گونه سفرم به اسلام آغاز گردید.

به تمام حوادث زندگی ام در گذشته نظری انداختم و مطمئن شدم که در تمام این مدت آماده می شدم که مسلمان شوم.


لطف زیادی از طرف خداوند به من عطا شده بود. در کنار تمام اتفاقات چیزی برای یاد گرفتن وجود داشت، یاد گرفتن که زیبایی اسلام در منع مواد نشئه آور، روابط جنسی نامشروع و ضرورت به حجاب است.

بلاخره به یک ثبات رسیدم و زیاد از حد به یک جهت نبودم، حالا زندگی میانه روی دارم و تمام تلاش خویش را می کنم تا یک مسلمان مناسب باشم.

طوری که همه ما و شما احساس کرده ایم مشکلات همیشه هستند. ولی از طریق همین مشکلات و از طریق همین درد های احساسی، قویتر می شویم و یاد می گیریم و همچنان امیدواریم که از همین طریق به سوی خداوند برگردیم.

 آن عده از کسانی که از بعضی طرق اسلام را قبول کرده اند، واقعا خوش شانس و آمرزیده هستند.

ما فرصتی را بدست آورده ایم، فرصتی برای بزرگترین مرحمت! مرحمتی که واقعا شایسته آن نبوده ایم ولی اگر اراده خداوند خواسته باشد شاید در روز قیامت شامل حالمان گردد.


با خانواده ام دوباره آشتی کرده ام و حالا به دنبال ارداه خداوند به روشی دیگر می گردم.

 اسلام حقیقتا راه و روش زندگی است حتی اگر از رفتار نادرست دوستان مسلمان و غیر مسلمانمان  می رنجیم، همیشه باید به خاطر داشته باشیم که صبور باشیم و به طرف خداوند روی گردانیم.

اگر هر آنچیزی که گفته ام غلط باشد آن از طرف خودم است و اگر صحیح باشد از طرف خداوند است. ستایش مخصوص خداوند است و لطف و رحمت خداوند بر پیامبر امینش حضرت محمد صلی الله و علیه وسلم باشد، آمین.

خداوند ایمانمان را زیاد نماید وکمکمان کند تا در راه خشنودی وی قدم برداریم و بهشت نصیبمان گردد، آمین!

 

www.Islamcan.com

 



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

حسن بصری رحمه الله می گوید: "اگر در غذای یک عروسی لهو ـ یعنی آلات موسیقی ـ وجود داشته باشد اهل آن عروسی دعوتی ندارند" (یعنی اجابت دعوت آنها لازم نیست)

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 510
دیروز : 13781
بازدید کل: 6589202

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010